هیچ

از خواب بیدار شدم. همراه با بسامدِ پژواکِ :«برای آخرتَت چه کرده ای؟» در این غوغا سکوتِ محض بودم. پای سفره ی صبحانه… توی ماشین کنـار او… لبم مُهر خورده؛ همه چیز و همه جا برایم طعم گَسی داشت.. هیچـ… هیچ… به هر سو می نگریستم رد پایِ نفْس جلوه ادامه مطلب…

یادت می آید؟

یادت می‌آید، پیراهن قرمز رنگت را؟ همان که هم رنگ روسری‌ات بود. هم رنگ گل‌های دامنت. هم رنگ سنگ عقیقِ انگشترت. روی بند تاب می‌خورد. از حیاط که آمدی، در دستانت بود. تا کردی و گذاشتی توی پلاستیک. -«چرا گذاشتیش تو پلاستیک؟» +« دیگه نمی‌پوشمش.» -«خب بدِش به من!» +«می‌خوای ادامه مطلب…

اوجِ مظلومیت

امیدوارم امام علی علیه السلام به همگی مان نظر کنند که به ذره گر نظر لطف بوتراب کند…. یادم نیست چند ساله بودم. شاید 13 یا 14 ساله که محبّتش بدجوری چسبید به دلم. قبلش از او دل گیر بودم؛ که چرا به زن می گوید ناقص العقل یا نیشش ادامه مطلب…

اُرُسی!

یک حیاط بزرگ. میانه ی حیاط یک حوضِ آبی رنگ. دور تا دور حیاط، اتاق های کوچک و بزرگ با اُرُسی های سه دری، پنج دری و هفت دری. توی ایوان ها فرش پهن است. گوشه گوشه ی ایوان ها، پشت ارسی ها چند دختر کنار هم نشسته اند.زمزمه ی ادامه مطلب…