عشق به خداوند
به کمک قرص و پارچه نمدار، تب فروکش کرد و دردِ سر بیجان شد و دیدگان باز. وضو گرفتم و دو دست به بستن قامت، کنار گوشها آرام گرفتند. زندگی پهلویم ایستاد: «نمازمو نخوندم که با تو بخونم عمه.» بیاراده در دل زمزمه کردم: «يَا عِمادَ مَنْ لَاعِمادَ لَهُ، وَيَا ادامه مطلب…