جایِ آمپول

با اشاره اش آستینم را بالا زدم. قلبم می تپید. آمپول را آماده کرد. سر سوزن آرام وارد رگ شد. ته سرنگ را کشید. دردی در تمام دست و گردنم پیچید. از شدّت درد از خواب پریدم. به دستم نگاه کردم. اثری از جای آمپول نبود. دست راست روی دست ادامه مطلب…

من گدا نیستم.

  توی ایستگاه اتوبوس با دوست گرم صحبت بودم. نگاهش را حس کردم. با گوشه ی چشم پاییدمش. خیره نگاه می کرد. به سمتمان آمد. چشمان درشتش به خاطر چین و چروک کمی بسته شده بود . گفت: «کیف پولم رو گم کردم. حالا فقط پولی میخوام که برم خونه.» ادامه مطلب…

بَبَم

  چه دل ها که خون شد… دنیـا زندان مومن است. وه که چه تنگ و تاریک است! به آرزویِ نکهتی از سوی فردوس دوره می کنیم شب را و روز را و هنوز را…

رفتن

با یک قدم از چهارچوب در فاصله می گیرم. می بینمش. درست روی اولین قفسه.همسان همانی است که در هجده سالگی در دستان فاطمه دیدم. می خواند و می بوسید و می گذاشت توی کیف. دلم پیِ استاد می گردد. به دل تلخندی حواله می دهم:«کلاس درس کجا و اینجا ادامه مطلب…