آرزو!

به خیالِ خویش تردید دارد بین بهشت و جهنم؛ ولی تمام حواسش پیِ ارضایِ حس قدرت طلبی است. هر چه زودتر می خواهد به ری برسد. به اجبار ابن زیاد قبول می کند که پا کج کند و به کربلا برود. انگار به مذاقش خوش می آید؛ اکنون قدرتِ یک ادامه مطلب…

آیینه

دلم را شکاند. با حرف نزدنش… با نگاه سردش بدون غرور گفتم: «دلم آیینه است. نشکنش.» خندید. نگاه کرد. گفتم: «دلم آیینه است. بشکند هزار تکه می شود و انعکاس رفتارت هزار برابر. آن وقت بر من خرده مگیر.» باز همان لبخند سرد در بین تقلاهایم خدا در یادم آمد. ادامه مطلب…

شُما!

می گویم شما، می نویسم شما…  به چشمِ دلم اشک می نشیند. اشکِ امنیت، اشکِ مهربانی، اشکِ شوقِ زیر سایه تان قد کشیدن و اشکِ فراق…  در خیالم در چند قدمی توسَم… نه، فلکه ی آب… گنبد طلایی را میبینم… مسجد گوهرشاد…ایوان مقصوره…شما آنجایی؟ برای صله ی رحم عازم حرم ادامه مطلب…

عجب خیال خوشگلی

می خوانم  «ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ»  چه لذتی بالاتر از این که کِلکِ ذهنت را سوار کَلک خیالت کنی تا روی دریای کلمات شناور باشد و گاه واژه ای را بگیرد و گوشه ی کَلک بگذارد. و تو سر می چرخانی  دنیای زیبایی از کلمات کنار هم می بینی و ادامه مطلب…