راز محبّت
به بند خود گرفتـار و اسـیرم رهـایم کن، رهـا از خُـودْپَرسْـتی
به بند خود گرفتـار و اسـیرم رهـایم کن، رهـا از خُـودْپَرسْـتی
شبِ ولادت مولایْ است. «این جا یه مسجده. حالشو داری بریم مسجد نماز بخونیم؟» «باشه.» «خب، بعدِ نماز گوشه ی حیاط مسجد منتظرتم.» از ماشین پیاده می شوم. برایش دست تکان می دهم. روی می چرخانم. سر درِ مسجد، در قابِ نگاهم جا خوش می کند: «مسجد علی بن ابی ادامه مطلب…
می گوید اگر مهره های ستون فقرات به نخاع فشار آورد، پا خواب می رود، سوزن سوزن می شود؛ چون خون به درستی در پا جریان پیدا نمی کند. مثالی دیگر می زند؛ نسبت من با تصویرِ من در آینه. تصویر هم هست و هم نیست. هم وجود دارد و ادامه مطلب…
چند ماهی است که مهمان جانمازم شده است. زندگی اول بار که می بیندش، توی مشت کوچکش می گیرد و نگاش را به من می دهد: «این کجا بوده؟ برای چی گذاشتیش توی جانمازت؟ تو که یه تسبیح دیگه داری.» «آره، این مالِ من نیست.» دست می کشد روی شکستگی ادامه مطلب…