بی گنـــاه

از توی اتــاق، نگاهم را از هــال رد می کنم و از پنجره می اندازم توی حیــاط، به لبه ی بام آویزانش می کنم. آفتاب، لبه ی خاکستری پشتِ بام را سفید کرده است.  حیـــاط خانه ی بچگی؛ آفتابِ از ظهرْ گذشته اش، لبه ی بام… بهار بود که خانمِ ادامه مطلب…

پنجره ی دنیا!

« و گفت: خدای را نگاه دار. گفتم: تفسیر این چیست؟ گفت: همیشه چنان باش که گویی خدای را می‌بینی.» می بینم خودَم را، تمام قد! جلو می روم. می بینم خودَم را، نیمه تَن. جلوتر… تنها صورتم… جلوتر… تُـــ را… نفَسم روی شیشه می نشیند. اشک می شود و ادامه مطلب…

أوّاب

منِ پا در رکابِ سفر آخِرْ… دلم فرشته شدن می خواهد، بعد از این همه«كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ» بودن. مگر  جز مکرمین در رکابت هستند؟ یا الهی… من أنتَـــ؟

خلوتـِ روح

راحت و در دسترس است، ابزاری که افراد به مددش، ادراکات خود را به دیگر انسان ها منتقل می کنند. تنها لمس و نگاه کردن به وسیله ی آرمیده در دست کفایت می کند. هر زمان که بخواهم … چشم ها و گوش هایم به قدر هزاران چشم و گوش ادامه مطلب…