دنیـا
کتاب کشکول شیخ بهایی را باز می کنم. این عبارات، در مورد دنیا، از جلوی چشمانم رد می شود: «دل خویش را به یأس از تو قانع ساختم و از تو بازگشتم؛ چه یأس نیکوترین داروی طمع است. تو نیک بدان و من نیک دانم که از این پس دیگر ادامه مطلب…
کتاب کشکول شیخ بهایی را باز می کنم. این عبارات، در مورد دنیا، از جلوی چشمانم رد می شود: «دل خویش را به یأس از تو قانع ساختم و از تو بازگشتم؛ چه یأس نیکوترین داروی طمع است. تو نیک بدان و من نیک دانم که از این پس دیگر ادامه مطلب…
زندگی پرسید: چرا به شما میگویند امام زمان؟ مگر نامتان مهدی نیست؟! گفتم: شما امام ما انسانها در این زمان هستید. تنها رهبر زندهی ما. بعد گفت: برای این از پیش ما رفتهاید که آدم بدها شهیدتان نکنند؟ مثل امامهای قبلی؟ گفت: قایم شدهاید؟ گفتم: آره! وگرنه آدم بدها شما ادامه مطلب…
شکمبه روی سرش افتاد و دلِ دختـر کف سینهاش. اشک آمد در چشمِ دختـر، بدون فرو ریختن. دوید به سوی پـدر؛ اما در پس آن دریای مواج، نظارهی چهرهیِ مهربانِ پـدر، سخت. لبخند بر لب و آه در سینه، شکمبه را از روی سر پـدر کنار زد. دست روی صورت ادامه مطلب…
ردیف میانی، بین صندلی هایی که یک در میان پر بودند، دخترک پهلوی مادر ایستاده بود. مادر ساعد نازکش را سخت گرفته بود. تقلا می کرد تا او را روی صندلی خالی کنارش بنشاند. دخترک اما، دست و پای آزادش را می کشید تا از دست مادر فرار کند. یک ادامه مطلب…