خزان زودرس!
به اندازه ی یک نماز مهلت خواستم. امان نداد. تا می توانست بارید. دوباره قامت بستم. هی بغض فرو خوردم. بین این همه عسر یسری نمی بینم. امید می دهند با تو بهـار می شود. بیــا! بگو… با این خزان زود رس چه کنم!
به اندازه ی یک نماز مهلت خواستم. امان نداد. تا می توانست بارید. دوباره قامت بستم. هی بغض فرو خوردم. بین این همه عسر یسری نمی بینم. امید می دهند با تو بهـار می شود. بیــا! بگو… با این خزان زود رس چه کنم!
یادت میآید، پیراهن قرمز رنگت را؟ همان که هم رنگ روسریات بود. هم رنگ گلهای دامنت. هم رنگ سنگ عقیقِ انگشترت. روی بند تاب میخورد. از حیاط که آمدی، در دستانت بود. تا کردی و گذاشتی توی پلاستیک. -«چرا گذاشتیش تو پلاستیک؟» +« دیگه نمیپوشمش.» -«خب بدِش به من!» +«میخوای ادامه مطلب…
امیدوارم امام علی علیه السلام به همگی مان نظر کنند که به ذره گر نظر لطف بوتراب کند…. یادم نیست چند ساله بودم. شاید ۱۳ یا ۱۴ ساله که محبّتش بدجوری چسبید به دلم. قبلش از او دل گیر بودم؛ که چرا به زن می گوید ناقص العقل یا نیشش ادامه مطلب…
روی شکم دراز کشیده ام. پاهایم را تکان تکان می دهم. نقاشیِ یک درخت با یک کلبه. با آب رنگ، رنگش می کنم. تمام فکر و حواسم پیش خانوم معلّم است. انگار روبه رویم نشسته است و موهایم را نـاز می کند:«وای! چه خوشگل کشیدی!» بـاید هر چه زودتر نقاشی ادامه مطلب…