عجب خیال خوشگلی

می خوانم  «ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ»  چه لذتی بالاتر از این که کِلکِ ذهنت را سوار کَلک خیالت کنی تا روی دریای کلمات شناور باشد و گاه واژه ای را بگیرد و گوشه ی کَلک بگذارد. و تو سر می چرخانی  دنیای زیبایی از کلمات کنار هم می بینی و ادامه مطلب…

خانه پدری

خانه ای که در آن کودکی ام به نوجوانی بدل شد. می گویند: «الانه که خراب بشه.» زنی عرب، گوشه ی راهروِ منتهی به اتاق ها ایستاده است و گریه می کند. می دوم توی اتاق کودکی ام. بچه را به بغل می گیرم. از کنار زن عبور می کنم ادامه مطلب…

رسانه مار دوش!

قصه ی شـاه ماردوش را توضیح می دهد. نمادهایش را. بعد می گوید: حاکم ظالم، خِرد را می سوزاند. از بین می برد. به اکنون می اندیشم. به شـاه یا شـاهان ماردوشی که خِرد کودک و نوجوان و جوان و بزرگسال را می سوزاند. به معنی حاکم رجوع می کنم؛ ادامه مطلب…

قصّه ی اماما!

_بازم قصّه ی اماما…باشه؟ _باشه. _هنوز قصّه ی امام علی تموم نشده؟ چقدر داستان داره. _خب بعضیا زندگیشون پر از برکته. _یعنی چی؟ _از بس بزرگن و کارای خوب می کنن… هر روزِ زندگیشون یه قصه داره… اما از امروز در مورد امام حسن می گم. _امام حسن کی بود… ادامه مطلب…

پسرِ ساقیِ کوثر

بر بالای بام رفت. تشنگی سوی چشمانش را کم کرده بود. به جمعیت نگاه کرد: «علی (علیه السلام) در بین شما نیست؟» «نه!» «کسی نیست که به ما آب برساند؟» خبر به گوش علی بن ابی طالب علیه السلام رسید. همراه حسنین علیهما السلام و جوانان بنی هاشم، مشکِ لبریز ادامه مطلب…

بگریز!

  درِ خیمه را کنار زد. عبیدالله دستْ حايل چشمانش کرد. چراغ هدایت، صراط را به او نمایاند. گذشته ای پر از قصور و مرگی چنین هایل! « نفْسِ من به مرگ راضی نیست.» اسبش را پیشکش کرد. خورشید روی گرداند؛ اما دمادم از پرتو نورش طریق تابان بود: «ما ادامه مطلب…

اسمِ کوچک!

مرا به اسمِ کوچک می خوانَد، پیش روی او. بغضِ گلو سدِّ چشم هایم را کـنار می زند و نگاهم پشت دیوارِ شفاف اشک، تـار می شـود. صوتِ آرامَش، نجوای آرامش بخشش! لبخند به لب، از او می خواهد برایم دعـا کند. من همان وصله ی ناجورم؛ پس چرا گاه ادامه مطلب…

کدام راز؟

دهن دره ای می روم. چـادر نماز را روی سرم می اندازم. سجاده را باز می کنم. دلم هُری میریزد. مُهرِ کربلا…دو نیم شده است. مُهر کوچک تر جایش را پر می کند. قامت می بندم. دست ها را سه بار تا گوش بالا می برم. دست دراز می کنم ادامه مطلب…

کفر درونی

گفتند خیلی ها بودند که کافر شدند. فلسفه تو را به الحاد می کشاند.  طاقت نیاوردم. کلاس های فلسفه برایم قطعه ای از بهشت بود. گاه مطلبی جدید سرچشمه ای می شد در چشمه ی چشمانم. همان جا، پای صحبت استاد سرریز می کرد و روی دامنه ی گونه هایم ادامه مطلب…

گوشه چادر

قدم هایش، تبسمش، گوشه ی چادری که باد با آن بازی اش گرفته بود. اما آن ستون، آن موجودِ ظریف و لطیف، باد بازیگوش را توی خُماری گذاشته بود. پسرک و دخترک دورش می چرخیدند و صدای خنده هاشان دایره را پُر کرده بود. باد صدایش را رقصان به گوش ادامه مطلب…

خزان زودرس!

به اندازه ی یک نماز مهلت خواستم. امان نداد. تا می توانست بارید. دوباره قامت بستم. هی بغض فرو خوردم. بین این همه عسر یسری نمی بینم. امید می دهند با تو بهـار می شود. بیــا! بگو… با این خزان زود رس چه کنم!

یادت می آید؟

یادت می‌آید، پیراهن قرمز رنگت را؟ همان که هم رنگ روسری‌ات بود. هم رنگ گل‌های دامنت. هم رنگ سنگ عقیقِ انگشترت. روی بند تاب می‌خورد. از حیاط که آمدی، در دستانت بود. تا کردی و گذاشتی توی پلاستیک. -«چرا گذاشتیش تو پلاستیک؟» +« دیگه نمی‌پوشمش.» -«خب بدِش به من!» +«می‌خوای ادامه مطلب…

اوجِ مظلومیت

امیدوارم امام علی علیه السلام به همگی مان نظر کنند که به ذره گر نظر لطف بوتراب کند…. یادم نیست چند ساله بودم. شاید 13 یا 14 ساله که محبّتش بدجوری چسبید به دلم. قبلش از او دل گیر بودم؛ که چرا به زن می گوید ناقص العقل یا نیشش ادامه مطلب…