پیاله‌ آب

برای رسیدن به گام‌های بلندش، می‌دویدم.  پیِ آوایی نا‍ آشنا، قدم برمی‌داشت. از این کوچه‌باغ به کوچه‌باغ بعدی. من هم به دنبالش.   دورنمـای  کوچه‌باغی پهن، که در امتدادش تا چشم کار می‌کرد، زمین کشاورزی بود. صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. رودخانه‌ی باریک آب، بین‌ کوچه و زمین سرسبز، جدایی ادامه مطلب…

پاداش

صدای نفس‌های شمرده، خیالم را راحت‌کرد که خوابش عمیق شده‌است. کسی می‌دید، این‌طور گوشه‌ی هال خوابش برده، می‌گفت خواب چه وقته؟ دم غروب که خواب بده. این را بارها از خودش شنیده‌بودم. اما برای من که می‌دانستم از صبح چقدر کار کرده و خسته‌شده، شادی به همراه داشت. دلم می‌خواست ادامه مطلب…

گربه فلج

گربه‌ای بود از دو پا فلج. و به مهربانی مادرِ خـانه، گوشه‌ی حیاط خانه زندگی می‌کرد. بعد از ظهرها، صدای بقیه‌ی گربه‌ها از روی پشت بام‌ها راهی حیاط خانه می‌شد. گربه با کمک دو دست، جور پاهای بی‌جانش را می‌کشید و کشان‌کشان تا میانه‌ی حیاط می‌رفت. جواب صدای دیگر گربه‌ها ادامه مطلب…

پس از مرگ

نیمه‌شب است و ساعت دیواری، روی ساعت شش و چهل و پنج دقیقه توقف کرده‌است. و من می‌اندیشم؛ به لحظه‌ای که زمان برای من تمام می‌شود. باید تنها برای او و در راه او ، دل متأثر گردد. خدا از همه‌کس، بر همه‌کس مهربان‌تر و داناتر است. و من فقط ادامه مطلب…