گربه فلج
گربهای بود از دو پا فلج.
و به مهربانی مادرِ خـانه، گوشهی حیاط خانه زندگی میکرد.
بعد از ظهرها، صدای بقیهی گربهها از روی پشت بامها راهی حیاط خانه میشد.
گربه با کمک دو دست، جور پاهای بیجانش را میکشید و کشانکشان تا میانهی حیاط میرفت. جواب صدای دیگر گربهها را میداد. گاه گربهای پیِ صدا را میگرفت و میآمد سر دیوار.
گوشهایش را تکان میداد و خیره میشد به گربهی فلج.
گربهی فلج هیکلش را میکشید تا بُنِ دیوار و چنگ میانداخت به درزهای دیوار.
تلاشش بیثمر میماند و گربهی سر دیوار، روی سر پنجه، میرفت و از دید گربهی فلج، خارج میشد.
گربه پاهایش را دنبال خود میکشید و گوشهی حیاط میافتاد و بدنش را میلیسید.
روبهرویش چندک میزدم و از دردهایش سؤال میکردم: «دوست داشتی بری بالای پشت بوم؟ دلت میخواست بری پیشِ بقیه گربهها؟ …»
گاه لیسیدن را رها میکرد تا نگاهم کند. چشمهایش را میبست. گویی فکری به ذهنش هجوم میآورد. نگاهی بر سر دیوار میانداخت. آوایی ضعیف از گلویش برمیخاست و باز چشم بر هم میگذاشت و لیسیدن را از سر میگرفت.
آن روز، از مدرسه که آمدم، در حیاط نیمه باز بود. وارد شدم و چشم گوشهی حیاط چرخاندم.
نبود.
مادر که فهمید، چادر گلدار سر کرد و تا سر کوچه رفت. به دنبالش تا سر کوچه رفتم. بالا و پایین خیابان را هم پا زد. سر چرخاند. به نگاهم با تکان سر جواب داد.
آن دور و برها نبوده. گویی هیچوقت گربهی فلجی وجود نداشتهاست. گربهای با چشمان زیتونی و خالی سیاه روی پنجهی دست راست.
و گوشهی حیاط برای همیشه خالی ماند.
هرکار کردم نظرم نیومد.خصوص این پست عرض کردم،😊
سلام. ممنون بابت لطفتون