لوبیای سحرآمیز!
با این که برگشت به گذشته، مزهی ذهنم را تلخ میکرد، نوشتم؛
ظاهر سایت، پس از چند سال، عوض شده بود.
متن «دربارهی ما» را خواندم. آن زمان، متن مورد علاقهام بود؛ اما حالا به دنبال آن شور قدیمشان میگشتم.
متن کمی دستکاری شده بود. گویی آن چند جوان ابتدای دههی نود، یک پینچ از شور و حال جوانی فاصله گرفتهبودند.
باورم نمیشد که رمز ورود را بدون خطا به یاد بیاورم. زدن دکمهی ورود و در عرض چند صدم ثانیه… شدم همان دوست سی بوکی.
سفارشاتی که حساب شدهبود و خوانده بودمشان و کتابهایی که در سبد خرید ماندهبود و گرد و خاک گرفتهبود. و قیمتهایش که چه وحشتناک شدهبود.
آن روزها چه با انگیزه کتاب میگرفتم و میخواندم. برنامه ریزی شده و دائم.
گاه که کلید را میانداختم توی قفل در و وارد پارکینگ میشدم، خانم همسایه از بالای پلهها داد میزد که: «نبودی، پستچی اومد. بستهتو گذاشتم روی جا کفشی.» تشکّر کنان و با ذوق، بسته به دست، وارد خانه میشدم.
اما حالا هر چقدر به عنوان کتابهای جا خوش کرده توی سبد خرید نگاه میکردم، نمیشناختمشان. برای چه میخواستم بخوانمشان؟ از کجا با آنها آشنا شدهبودم؟
حذفشان کردم. میدانم که کلی کتاب توی قفسهی کتابخانهی اتاق هست که باید ردشان کنم، بروند.
هر چند که برای هدفی میخواندمشان؛ اما میدانم که همراهِ موج اشتباهِ کتابخوانی نیز بودهام.
اما اکنون؛ نه فرصتی مانده و نه توانی!
انرژی که صرف چیزهایی، مثل همین خواندنهای بیهوده میشد.
اکنون اولویتها چیز دیگری است. اکنون میدانم؛ وقت تنگ است. حتی اگر به اندازهی یک مرد قوی الجثه، پر از انرژی باشم و از اکنون تا 70 سال دیگر، سالم و بدون هیچ اِدبارِ قلبی در مسیر قدم بزنم؛ حتی اگر بدَوم، باز زمان کم میآورم.
اکنون باید به دنبال پاسخِ نیاز حقیقیام باشم و در خاکِ لحظات باقی مانده، دانه بکارم. دانههایی که چون لوبیای سحر آمیز، بر این است که تا ابدیت رشد کند و رشد کند.
دانههای زقوم کاشتهام؟ یا هنوز خاکی
بیثمرم؟ یا درختی خبیث
که شاخههایش در قعر دوزخ واژگون گشتهاست.
لحظه لحظهها نمردهاند. ماندهاند. جان دارند. فقط نمیدانم این لحظهها؛ چون بند ناف جنین، بر گردن روحم میپیچد یا مایهی حیاتم میشود.
نمیدانم یا عَفو یا غَفُور!