بارانِ بهاریِ گم شده در پاییز
خوابت را دیدم. ماه مبارک بود. دُرست اردیبهشت ماه..
نگرانِ صدای مؤذن بودم. سحری نخورده بودیم. تو میوه پوست می گرفتی. من هم ماتِ دستانِ تو…
صدای قطره های بارانِ اولین روز آذرماه. پریدم.
پنجره، دُرست روبروی چشمانم. آسمانِ گریانِ سحر، تاریک و روشن بود.
همان یک نفَس که از تو غافل شدم، اذان را مؤذن گفته بود.