کودکی غمگین!

سه ساعتی است که شب از نیمه گذشته است. ناله می کند. با فاصله های یکسان. تُن صدای یکنواخت. سرِ ساعت. مثل دیشب، مثل پریشب، مثل هر شب… در را باز می کنم. تکیه می دهم به چهارچوب. باد پرده را به صورتم می کشد. گوش می دهم. قیافه اش ادامه مطلب…

هزار تکه

آن شب دنبال خدا می گشت. دل نازکَش را شکسته بودند. لبِ تاقچه نشست. پرده را کنار زد.  به آسمان خیره شد: امشب آسِمون قرمزه. می خوام ببینم میشه خدا رو دید. أنا عند المنكسرة قلوبهم.  شاید آن شب، دل هزار تکه ی آن جوان حرَمش شد. و جوان قطره ادامه مطلب…

عاشقانه های سفیدِسفید!

به او عادت کرده بودم. هر روز می آمد و می نشست سر دیوار. درست روبروی پنجره. یا بهتر بگویم درست روبروی  بالکن خانه ی همسایه. یعنی صبح که پیدایش می شد توی باغچه غذا و آبش را می خورد و می نشست سر دیوار. گاهی وقت ها هم پرواز ادامه مطلب…