کنگر

عَذرا یک کنگر کوچک از توی سینی برداشت. فرو کرد توی پیاله‌ی سرکه. کنگر را به لبه‌ی پیاله کشید. دست دراز کرد:«بفرما همسایه! خیلی خوشمزه است!» زن آبِ دهانش را قورت داد. به زحمت روی دوپا نشست. کنگر را گرفت: «تشکر همسایه! بِسْمِ اللهِ الرَّحمٰن الرَّحیٖم.» عَذرا خندان دست برد ادامه مطلب…

حجم بدن!

بعد از زیارت، مامان کفش‌هایم را از توی کیسه در آورد.  کفش‌های خودش را هم. انداخت جلوی پا. پایش را هُل داد توی کفش. خواست سگکش را ببندد. خم نشد. هم‌چون خیمه‌ای که ستونش را آرام بر میدارند، روی زمین نشست. یاد قصه‌اش افتادم…. نگرانی حضرت زهرا از این که ادامه مطلب…

سازنده لبخند!

داغِ مـادر ولی پدر را کشـت همه مویش سپید شد پدرم مسجـد کوفـه تیغ خورد اما در مدینـه شـهید شـد پدرم پدرم خاطرات تلخی داشت قصّـه ی آتش و در و دیوار قصّـه ی کوچه بنی هاشـم قصّـه ی تلخ سینه و مسمار شما مرا پدر باشید؟! من که… من ادامه مطلب…

سکوت!

_نِعْمَ الْعَوْنُ عَلَى طَاعَةِ اللَّه! این جمله را علی‌ بن‌ ابی‌ طالبِ  تازه داماد، در جوابِ پدر همسرش، رسول‌ الله فرمود؛ وقتی که پرسید: اهلت را چگونه یافتی؟ آن هنگام که تمام مجاهدت مولا علی علیه‌السلام زنده ماندن دین پسرعمش رسول الله بود؛ زهرای اطهر در بین در و دیوار، ادامه مطلب…