کنگر
عَذرا یک کنگر کوچک از توی سینی برداشت. فرو کرد توی پیالهی سرکه. کنگر را به لبهی پیاله کشید. دست دراز کرد:«بفرما همسایه! خیلی خوشمزه است!» زن آبِ دهانش را قورت داد. به زحمت روی دوپا نشست. کنگر را گرفت: «تشکر همسایه! بِسْمِ اللهِ الرَّحمٰن الرَّحیٖم.» عَذرا خندان دست برد ادامه مطلب…