ولی
پای صحبت هر کس که نشستم آرام نشدم. بعد از صلاه ظهر بود که قرآن در دست گرفتم و از او خواستم تا با من صحبت کند، باری این دل نا آرام در سینه جا خوش کند.
این صفحه بود و این آیه …
«مَثَلُ الَّذِینَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْلِیَاءَ کَمَثَلِ الْعَنْکَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَیْتًا…»
«أَوْلِیَاءَ»
این کلمه را سرپرست و دوست معنی کنم؛ نتیجه یکی است.
باید حُب و علاقه باشد، تا من او را
«ولی»
خود قرار دهم.
به او اجازه دهم تا با من آن کند که خوشایند او باشد، به این چشمداشت که به درگاهش تقرب یابم.
شیطــان
وقتی دستاورد عمرم، خانه ی سست عنکبوت شد؛ باید آرام نباشم.
وقتی بدانم به دَمی فرو می ریزد و منظره ی دیدگانم هبا ء منثورا است؛ باید آرام نباشم.
می دانم این را …که درد نیست و گرنه طبیب هست.
گر درد بود، مرا حالتی می رفت، که محراب به فریاد می آمد.
آن گاه
به زیر لب به تأسی نجوا می کردم: «فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَه!»