برای این ها آفریده نشدم!
سرگرمم به غم ها و علقه هایم.
اما مگر من باید همین باشم؟! چقدر بی آبرویی کرده ام؟ خدا می داند.
کار برای رضای خدا…
حتّی نفَس کشیدن…
همین قدر مطیع و رام…
چه راحت می پذیرم که إنّی أمته؛ آن دَم که دَمی برایم نمانده است.
باید خود را هرس کنم. همه ی این شاخ و برگ ها من را به زحمت انداخته و بی ثمرم کرده است. تا انتهای تابستان چند روزی بیش نمانده است.
الهی مددی! خذ بیدی! بعد از یک سال و اندی دوباره می خوانم:
إِلَهِی کَیْفَ أَدْعُوکَ وَ أَنَا أَنَا وَ کَیْفَ أَقْطَعُ رَجَائِی مِنْکَ وَ أَنْتَ أَنْتَ