هیچ
از خواب بیدار شدم. همراه با بسامدِ پژواکِ :«برای آخرتَت چه کرده ای؟»
در این غوغا سکوتِ محض بودم. پای سفره ی صبحانه… توی ماشین کنـار او…
لبم مُهر خورده؛ همه چیز و همه جا برایم طعم گَسی داشت..
هیچـ… هیچ…
به هر سو می نگریستم رد پایِ نفْس جلوه گری می کرد.
کدام مصالح برای آبادانی؟
کدام بذر برای روییدن؟
کدام نقشه برای طی مسیر؟
چرا اینقدَر دستِ خالی؟
چرا اینقدَر بدونِ فکر؟
کلّـا
کوله بارم پر است!
اژدهـایی چـون ستـون خـانهای
میکشیـدش از پی دانگـانهای
که به خیـالِ خامی، اژدهای نفْس مرده است؛ امّـا چه زود است که گلویم بفشارد و خستگیِ از سرْخوشیِ واهی و ترسِ از بارِ کوله، بهره ی به دوش کشیدن این اژدها باشد.
آه از یوم الحَسـرة!