آرزو!
به خیالِ خویش تردید دارد بین بهشت و جهنم؛
ولی تمام حواسش پیِ ارضایِ حس قدرت طلبی است.
هر چه زودتر می خواهد به ری برسد.
به اجبار ابن زیاد قبول می کند که پا کج کند و به کربلا برود.
انگار به مذاقش خوش می آید؛
اکنون قدرتِ یک سپاه بزرگ به دست اوست. قدرت نمایی می کند و بعد راه ری را می گیرد و می رود.
به طرف صدا برمی گردد.
پسرِ علی است که او را به نام می خوانَد.
صدای مخالفت های پدرش در خاطرش رنگ می گیرد: «نه عمر!»
«برای چه پدر؟ حالا که میان علی و معاویه اختلاف است، تو ادعای خلافت کن!»
تیرش به سنگ خورد و آرزوی داشتن پدری خلیفه به دلش ماند. شاید می خواست بعد از پدر خلافت را به دست گیرد.
صدای رسای حسین علیه السلام او را به خود می آورَد.
«از خدا بترس! می خواهی با من بجنگی؟! با کسی که خوب می شناسی اش… نزد من بیا!»
«می ترسم خانه ام را خراب کنند.»
« من برایت خانه ای مهیا می کنم.»
« اموالم را می گیرند.»
«من بهتر از آن را به تو می دهم.»
سکوت است و صدای ناله ی باد گرم نینوا. قامت حسین علیه السلام که در چشمش کوچک تر می شود و صدایش دورتر.
«خدا به زودی تو را در بسترت بکشد و در روز قیامت نیامرزد. امید دارم از گندم عراق جز اندکی نخوری.»
عمر بن سعد فریاد میزند تا صدایش به حسین علیه السلام که حالا نزدیک خیمه ها رسیده، برسد:« اگر گندم نباشد، جو خواهد بود.»
اما
آرزوی حکومت ری نیز به دلش می ماند.
0 دیدگاه