بگریز!

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

 

درِ خیمه را کنار زد. عبیدالله دستْ حايل چشمانش کرد.

چراغ هدایت، صراط را به او نمایاند.

گذشته ای پر از قصور و مرگی چنین هایل!

« نفْسِ من به مرگ راضی نیست.»

اسبش را پیشکش کرد.

خورشید روی گرداند؛ اما دمادم از پرتو نورش طریق تابان بود: «ما را نه به تو نیازی است و نه به اسبت ای پسرِ حُر جعفی. از این جا بگریز و برو! نه با ما باش و نه بر ما! اگر این جا باشی و صدای استغاثه ما را بشنوی…»

وای بر او!

جا ماندن از کشتی نجات، آتش ندامت بر جانش انداخت.

جا ماندن از کشتی نجات، او را غریقِ فرات کرد.

«به شیعیان و دوستان ما بگویید که خدا را قسم دهند به حقّ عمّه‌ام حضرت زینب علیهاالسلام که فرج مرا نزدیک گرداند.»

بودم و شنیدم…

غریقِ شهواتم…سال هاست!

 


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها