به کمک قرص و پارچه نمدار، تب فروکش کرد و دردِ سر بیجان شد و دیدگان باز. وضو گرفتم و دو دست به بستن قامت، کنار گوشها آرام گرفتند. زندگی پهلویم ایستاد: «نمازمو نخوندم که ادامه مطلب…
آخرین کامیونِ خاک بود که دور میشد. لبهی آبگیر نشست. پاهاش را آویزان کرد. پاهاش به اندازهی یک قدمِ بلند با کف آبگیر فاصله داشت. محمد از درِ آهنی باغ پیداش شد. نگاهی به سرتاپای ادامه مطلب…