در چند قدمی…
از دستِ غیبت تو شكایت نمیكنم
تا نیست غیبتی نبود لذّت حضور
حافظ شكایت از «غم هجران» چه میكنی
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور
چند شبی است که آهنگ بـاد در گوشم می وزد. پرده می رقصد. شاخه ی نهال های توی باغچه در برابر این هنرنمایی تعظیم می کنند.
لبخند به لبم می نشیند.
آخر هَرَم، دل را بهانه گیر کرده است.
ماهِ تیـر!
این صرصرِ سردرگم!
نکند… نکند پیشـامدی در راه است؟!
مثلاً… مثلاً آمَـدن او
این بـاد چه شنیده که این گونه و این زمان خودش را به در و دیوارِ هُرْمی که از خورشیدِ روز مانده است، می زند.
شب در سیاهی، به غایت است و صبح در چند قدمی!
انتـظارِ خورشید کشیدن…
وَه که چـه شـیرین است!