خواب زمستانی
این روزْ پنجشنبه و فردا روز…
در دلم ولوله برپاست. شامه ام را بوی مرگ پر کرده است. چشم بر هم زدنی جمعه دست در دست جمعه شد.
زمان هم خسته شده از بی صاحبی. از سر و تهش می زند تا برسد به روزنه ی امید.
اما…
در این ظل گرما…
جمعه به خواب زمستانی رفته است. هر چه صدایش می زنم، فریاد می زنم، توی صورتش می کوبم…
نکند فردا باز خواب بماند؟