عشق به خداوند

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

به کمک قرص و پارچه نم‌دار، تب فروکش کرد و دردِ سر بی‌جان شد و دیدگان باز.

وضو گرفتم و دو دست‌ به بستن قامت، کنار گوش‌ها آرام گرفتند. زندگی پهلویم ایستاد: «نمازمو نخوندم که با تو بخونم عمه.»

بی‌اراده در دل زمزمه کردم:

«يَا عِمادَ مَنْ لَاعِمادَ لَهُ، وَيَا ذُخْرَ مَنْ لَاذُخْرَ لَهُ، وَيَا سَنَدَ مَنْ لَاسَنَدَ لَهُ، وَيَا حِرْزَ مَنْ لَاحِرْزَ لَهُ…»

پس از دوازده سال!

پس از آن روزِ تلخ، که نجوای «یا عماد» آن مرد را شنیدم و نخواندمش تا یاد آن تیره روز در خاطرم بمیرد؛

لیک اکنون، خورشیدِ خاطرات، بر جزء جزء آن روز تابید و

عجیب که 

چه محبّتی در دل خروشید! چونان زمانی که در خلوت‌هامان به نام می‌خواندمش و سیل اشک روان بود.

تخم محبت است که در دل بکارمت

 پس از پنج سال… پس از آن شبِ گور که برایم ناشناس شد و رودرویش همسانِ مجسمه‌ای سرما زده، ایستادم…نه! به زانو افتادم.

دلگیر و ناامید از رحمتش … چشمه‌ی چشم‌ها، در برابرش از جوشش افتاده‌بود.

پس از پنج سال، چشمه از دل جوشید و از چشم سر ریز شد:

«يا مُحسِن! قَدْ اتاكَ المُسى‏.و قد أمرتَ المحسِن أن یَتجاوزَ عن المُسِیء وَ أنتَ المُحْسِن» انگشت اشاره به سوی قلبِ گردنکشم گرفتم:«وَ أنا المُسِیء»

زندگی سر بلند کرد و نگاه پرسشگرش را به نگاهِ مواجم دوخت. در جوابش لبخند زدم.

بغض فرو خوردم. به بزرگی خواندمش و مُحرِم شدم.

زندگی از پی‌ام قامت بست و به تکرار کلماتی که می‌شنید، ایستاد.

پنداری این عشق گمگشته، از نو حیات یافته و در هامونِ تفتیده‌ی دل، جوانه زده‌است.

بارِ روی شانه برای نفَسی برداشته‌شد که، بی‌گمان با عِشْقْ چه میسّر می‌شود همه چیز؛

از نفْس بگریزم و آن کنم که او را خوش آید …

لیک…آه … که عشق آسان نمود اول؛ ولی افتاد مشکل‌ها


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها