سگ موتور سوار
دکتر عکس رادیولوژی را روی میز میگذارد: «مادرجان دستت شکسته.» رو میکند به مرد جوان: «مشکل اینجاست که پوکی استخوان هم داره.» مرد جوان سر تکان میدهد و رو میکند به مادرش: «میبردن که میبردن. فدای سرت. حالا…؟!» حرفش را نصفه نیمه رها میکند: «آقای دکتر میشه دستش رو گچ گرفت؟ به خاطر باتری قلبش میگم. سنگینی گچ براش بد نیست؟»
روضه تازه تمام شدهبود. فرشهای پهن شده، حیاط را با صفاتر کردهبود.

پسرش پوفی کرد و توی ایوان به پشتیهای ترکمنی لم داد.
زن لبخند زد:«خسته شدیا! عوضش شب آخرِ ماهْ صفر بود. دیگه تموم شد.»
جواب پسر، خندهای نیمبند بود. چشمهاش بسته شد.
فکری در سر پیرزن جان گرفت. هفتهی پیش بود که ماشین دختر همسایه را دزد بردهبود.
بلند شد. با دستان لرزان، چادرِ گلریز فلفلیاش را روی سر انداخت. آرام در را باز کرد. نفسهای شمرده و عمیق پسر، خیال مادر را راحت کرد. رفت توی کوچه. کمی جلو رفت. پیچید توی خیابان. پراید سفید با گلدان کوچک گل روی داشبورد.
لبخندش دندان نما بود. کنار ماشین ایستاد و آیةالکرسی خواند. فوت کرد به سمت ماشین: «خدایا تنها سرمایهی پسرم همینه. برکتش بده!»
برگشت توی کوچه. موتوری، جلوی سوپریِ آن طرف کوچه، پارک بود. انگار چیزی روی موتور جنبید. چشماش سوی درستی نداشت. چشم ریز کرد. یک سگ بزرگ روی موتور نشستهبود.
سگ پارسی کرد و به طرفش جست زد. پیرزن عقب رفت. سگ پرید توی دلش. پیرزن افتاد روی زمین. دست آزادش را سپر صورت کرد.
مردی از مغازه، بیرون دوید و قلادهی سگ را گرفت: «آروم باش!»
درد توی هیکل پیرزن پیچیدهبود. به زور لب تکان داد:«سگتو جمع کن!»
مرد، بیخیال سوار موتور شد. سگ پرید پشت موتور. دستاش را انداخت روی کول مرد. موتور دور شد.
پیرزن دست راستش را از زیر بدن، بیرون کشید. حس کرد باتری قلبش تکان خوردهاست. یا علی گو از جا بلند شد. چادر روی سرش رها بود. یک طرفش روی زمین کشیده میشد. چند قدمِ باقی مانده را طی کرد. با دست چپ کلید را توی قفل در چرخاند. وارد خانه شد. با صدای در، چشمان پسرش باز شد:«کجا رفتهبودی؟»
پیرزن از درد به خود میپیچید و لب میگزید: «فکر کنم دستم شکسته!»
پ ن: این داستان واقعی است.