اولین روز مدرسه
کمک کرد تا بند کولهپشتی قرمز رنگم را روی شانهها بیندازم. کفشهای قرمز رنگم را، برای اولین بار به پا کردم. در آستانهی در به انتظار، با نگاه دنبالش کردم. چادر روی سر انداخت. کنارم ایستاد به کفش پوشیدن: « توی راه، اگه آدم سن بالایی دیدی، بهش سلام کن!»
گوشهی چادرش را توی مشت گرفتم: «اوهوم. باشه.»
اولین نفر بقّال محل بود، نشسته روی صندلی، کنج مغازهی کوچکش.
«سلام آقای عباسی!»
جواب داد.
از کوچه بیرون رفتیم. کوچهای پهن و بزرگ در امتداد کوچهی باریک و کوچکمان.
پیرزنی با صورتی گِردِ گِرد، در حال بیرون آمدن از خانه بود.
بعدی پیرمردی، بیرون خانه، کنار در نردهای خانهشان، روی صندلی نشستهبود. باغچهی حیاط، پر بود از گلهای قرمز رنگِ ریزی که دور تا دور نرده ها را پوشانده بود.
بعدی پیرزنِ چادر رنگی به سر، که روی سکوی کنار درِ چوبی کلون دارِ خانهاش نشستهبود.
بعدی بابای مدرسه، آقای بذرافشان. سرش از پنجرهی بوفه پیدا بود.
بچههای پیرزنِ با صورت گردِ گِرد را از صورتهای گِرد گِردشان شناختهبودم.
گویی پیرمرد، هر روز منتظر بود تا سلامش کنم. بخندد و جوابم دهد. و کار من سیرِ گلهای کوچک قرمز رنگی شده بود که دور تا دور نرده خودنمایی میکردند.
و پیرزنِ نشسته روی سکوی گِلی، که به گفتهی مادر، سالها پیش شوهرش مرده و تنها شده بود. از دور که در دیدرس نگاهش قرار میگرفتم، سر میچرخاند و لبخند بر لب مینشاند.
و خانمی بلند قد و رو گرفته که یک روز در راه دیدمش. بلند سلامش کردم. خندهاش از پشت چادر، سرْ بیرون کرد. گوشهی چادر را از روی لبها پایین کشید: «سلام گلِ سرخم!»
اولین اتفاق آن روز برای تعریف کردن توی خانه، جواب سلام همان خانم قدبلند بود.
مادرم میشناختش. گفت که همه، این خانم را به گل سرخ میشناسند؛ چون در جواب سلام بچهها، آن ها را گل سرخ می خوانَد.
اکنون…
سالهاست بقّال محلهمان از دنیا رفتهاست. آن پیرمرد که مادرم میگفت دامادِ حاج آقا بوده و برو بیایی برای خودش داشته و برومندیاش در جوانی ورد زبانها بوده، فوت شده و گلهای توی باغچهاش پژمردهاند. و آن پیرزن با صورت گردِ گرد. بچههایش پیر شدهاند و نوهها جوان. سکوی کـنار در، خراب شدهاست. دیوارهای کاهگلی خانه هم. اثری از خانه و صاحب خانه نیست. و خانم گل سرخ که آن روز مادر، خبر پژمرده شدنش را داد.
پنداری هیچ وقت آن آدمها نبوده اند، نه آن خانهها و نه آن دختر بچه، با کفش و کیفی قرمز رنگ.