مسأله این است!
برخی می گویند خدا دستم را گرفت؛ گرمای دستش را حس کردم. یا می گویند به مو رسید؛ ولی پاره نشد.
برخی می گویند حیا می کنم برای امور دنیایی از خدا کمک بخواهم.
اما
با خدا که رودربایستی ندارم؛ می خواهم بنویسم آن چه دریافتم را
مادرم می گفت دعا برای روح؛ چون نفَس است برای جسم.
به گذشته ام می نگرم تا اکنون
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
من از اطمینان؛ آرامش نه یافتم و نه دریافتم.
اطمینان به من می گوید که خدایی هم هست که روزی در دادگاهی، دادَت را می ستاند؛ اما حالا حرصَت را هم بخور. استرسَت را هم بکش و گاه از زندگی روزمره بیفت.
به حرف مادرم معتقدم؛ به این معنا که روحت برای رشد نیاز به صدا زدن ربَّش دارد.
اما اجابت دعا
وَلَن تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبديلًا؛ در سنّت الهى هرگز تغييرى نخواهى يافت.
هیچ گاه مشکلات بزرگ من برطرف نشد؛ هر چند قبل از این مشکلات، طنین صدایم برای ملائکه ی آسمان آشنا بود و در طول مشکل
«وَإِذَا مَسَّ الْإِنْسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا لِجَنْبِهِ أَوْ قَاعِدًا أَوْ قَائِمًا؛ و چون انسان را آسيبى رسد، ما را -به پهلو خوابيده يا نشسته يا ايستاده- مىخواند»… شدم.
اما
گذر زمان تنها تیزی و برندگی مشکل را برایم کم تر کرد.
همه چیز طبق روال طبیعت و سنت الهی پیش رفت و من گذر عمر کردم؛ بدون حل مشکل
دریافتم باید عقلم را رشد دهم تا کمترین خطا را داشته باشم. که اراده ی الهی در طول اراده ی من است. اوست که اختیار به من داده و از من می خواهد که خودم پیش روم تا راه رفتن بیاموزم.
و دیگر معنای به دلم افتاد، قسمتم بود را نمی فهمم.
مشورت(سوره شوری)، تعقل(افلا تعقلون)، مدیر کردن قوه ی عقل بر سایر قوا همگی همین را می گویند.
عقل=دین
و
دین=عقل