مرگِ زندهرود!
آخرین کامیونِ خاک بود که دور میشد. لبهی آبگیر نشست. پاهاش را آویزان کرد. پاهاش به اندازهی یک قدمِ بلند با کف آبگیر فاصله داشت. محمد از درِ آهنی باغ پیداش شد. نگاهی به سرتاپای در کرد: «این درا هم سبک تِرس، هم راحت تِر باز میشِد. بایِد زودتِر عوضش ادامه مطلب…