صَفْح
آفتاب در این سرمای پاییزی، از شیشهی در، پتهی چارقدش را پهن کردهاست روی فرش اتاق. گویی سیاهیِ قلبم، پا به فرار میگذارد و یخهای وجودم ذوب میشود. انگار این نور و گرما، تلألویی از مهربانیِ مادرانهی خداست. دلم میخواهد سبکبال، همراهِ ذرات بیوزن نور، از خودبیخود شوم و از ادامه مطلب…