پسرِ ساقیِ کوثر

بر بالای بام رفت. تشنگی سوی چشمانش را کم کرده بود. به جمعیت نگاه کرد: «علی (علیه السلام) در بین شما نیست؟» «نه!» «کسی نیست که به ما آب برساند؟» خبر به گوش علی بن ابی طالب علیه السلام رسید. همراه حسنین علیهما السلام و جوانان بنی هاشم، مشکِ لبریز ادامه مطلب…

بگریز!

  درِ خیمه را کنار زد. عبیدالله دستْ حايل چشمانش کرد. چراغ هدایت، صراط را به او نمایاند. گذشته ای پر از قصور و مرگی چنین هایل! « نفْسِ من به مرگ راضی نیست.» اسبش را پیشکش کرد. خورشید روی گرداند؛ اما دمادم از پرتو نورش طریق تابان بود: «ما ادامه مطلب…

ظهر عاشورا!

  مثل پارسال، مثل هر سال! سجاده اش پهن است و چادر گل گلیِ نمازش به سر. تسبیح در دست راست و زیارتنامه در دست چپ. یک دانه را می اندازد روی سر بقیه ی دانه ها. لبانش می جنبد. دور تا دور سجاده را طواف می کند. گاه کنار ادامه مطلب…

نفرین!

نامه ای برای اسقف نجران، تنها منطقه ی مسیحی نشین حجاز فرستاد. ابوحارثه نامه را خواند. آنان را به پرستش خدای یگانه یا پرداخت فدیه به حکومت اسلامی سفارش کرده بود. پس از خواندن نامه، شصت نفر از دانایان نجران، لباس فاخر بر تن، انگشتر طلا بر دست و صلیب ادامه مطلب…