غَیرُ مُهمِلِين

نوجوان نامه را سپرد به دستِ آبــ. حسین بن روح را صدا زد. : سلامٌ علیکم…نامه ام را به دستشان برسانید. چشمِ موج به کاغذِ خیسِ از اشک افتاد. دزدیدَش و با خود برد.  فرشته ای با نگرانی دمِ در خانه ایستاده بود. با دیدنش پرسید کجا بودی؟ غرق در ادامه مطلب…

هیچ

از خواب بیدار شدم. همراه با بسامدِ پژواکِ :«برای آخرتَت چه کرده ای؟» در این غوغا سکوتِ محض بودم. پای سفره ی صبحانه… توی ماشین کنـار او… لبم مُهر خورده؛ همه چیز و همه جا برایم طعم گَسی داشت.. هیچـ… هیچ… به هر سو می نگریستم رد پایِ نفْس جلوه ادامه مطلب…