دلم را برایت سرودَم.

همگی عاشقند. عبدی می شناسد عشقش را و عبدی نفَسش در آشفتگیِ این گره ی روح به شماره می افتد.    عَبْدِي أَنَا وَ حَقِّي لَكَ مُحِبٌّ فَبِحَقِّي عَلَيْكَ كُنْ لِي مُحِبّاً؛ بنده ی من! سوگند به حق خودم دوستدار تو هستم؛ پس سوگند به حق من برتو، مرا دوست ادامه مطلب…

اجاره

برای زندگی از دنیا می گفتم. جواب سوالش بود. سَر را بلند و نگاه کرد: مثل خونه که اجاره می کنن؟ «آره. مثل خونه ی اجاره ای. خیلی زود مهلتش سر میاد. باید خالی کنی و بری. بری یه خونه ی بهتر، بزرگتر و خوشگل تر.»  سوالِ توی نگاهش را ادامه مطلب…

آن ها مهربانند!

از مادَر مهربان تر! امّا دیدند سیلی در میانه ی کوچه بر گونه ی مادَر را شنیدند صدای گریه های هر روز و هر شب مادَر را شنیدند صدای شکسته شدن سینه ی مادَر را شنیدند صدای کمک خواستن مادَر از فضّه را دیدند رگ گردنِ باد کرده ی پدَر ادامه مطلب…