عاشقانه های سفیدِسفید!
به او عادت کرده بودم. هر روز می آمد و می نشست سر دیوار. درست روبروی پنجره. یا بهتر بگویم درست روبروی بالکن خانه ی همسایه. یعنی صبح که پیدایش می شد توی باغچه غذا و آبش را می خورد و می نشست سر دیوار. گاهی وقت ها هم پرواز ادامه مطلب…